زنگ زدم، نه شب بود که خوابم بیاید نه کمکش را تمنا داشتم و نه کاری برایم باقی مانده بود، میخواستم از زمین و زمان بگویم برایش،از افسانهی لیلی و مجنونهای پوچ
زنگ زدم
و مثل همیشه نبود...
صدای بوق های ممتد، پشت خط قرمزهای آن خیابان شلوغ، زیر باران آخرین روزهای ابانِ پاییز، گریه ام اورد...
من
همچنان باور کرده بودم حمایتش را
آغوشی که کاش مردانه میماند برایم...
۲۶۶۷::دوره...
برچسب : نویسنده : light2shadow بازدید : 206