2809:: همسفر

ساخت وبلاگ
نمی دانم کی قرار است بهترین سفر عمرمان را داشته باشیم، ولی همینکه با هم جاده های نارنجی شمال را در پاییز و زمستان گَز میکنیم دلم قنج می رود، بماند که صدایمان گاهی به هم می پیچد و افکارمان دور می شود ولی مگر می شود خنده های وسط جاده را فراموش کرد یا حلقه دستانمان در هم را. مگر می شود از آش کندوان گذشت و به ماست وسط جاده نرسید!

نع

نمی شود، نمی شود که نمی شود... تمام چالوس را و هراز را باید حلقه در دست هم برویم، تو خسته از رانندگی میان پیچ و تاب جاده و من خسته تر از تو از قِر و قمیش بازی های بی ربط، سر روی شانه هایت بگذارم و تو آسه آسه پیشانی ام را ببوسی و من خودم را به خواب بزنم. آخ که چه می چسبد آن بوسه های لعنتیِ یواشکی ات وقتی که من خودم را درجاده به خواب زدم روی شانه های مردانه ات.

اولین سفر را مگر می شود با تمام اضطراب های مردانه ی تو یاد نداشت، وقتی که چشم غره می رفتی از خنده های بی مهابای من میان سکوت جاده وقتی موهایم را به باد می دادم... تمام جاده را چشم در انتهای مسیر می رفتیم و من انگشت در دستانت سفت می کردم از هراس پیچ های چالوس و تو، استادانه از خاطرات صد ساله ی چالوس رانی هایت می گفتی... و من اولین چالوسم را تجربه کردم با تو... 

هیچ پایانی ندارد این سفر

۲۶۶۷::دوره...
ما را در سایت ۲۶۶۷::دوره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : light2shadow بازدید : 171 تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1398 ساعت: 20:08