۱۴ فوریه را، ده سال با هم جشن میگرفتیم آنقدر که یادم نیست قبل از این سالها چه بر من میگذشته!
حالا
امروز
بعد از جلسهی تراپی ام، رفتم کافه کاما، همانکه نبش سهروردی و عباس آباد است، کافهی مورد علاقه ام، دخترک مو بلند مشکی، مثل همیشه آمد سراغم که بگوید کجا بنشینم، اول مِن و مِن کنان گفت که جایی ندارد، نگاهی انداختم به تمام میزهای دونفرهای که عاشقانه نگاهِ هم میکردند. خندیدم و گفتم من یک نفرم، میز ۱۲ را نشانم داد، همانکه وسط سالن طبقه اول، کنار گلدان فیکوس بلند بود، همانجا نشستم. دخترک مو آبی آمد که سفارشم را بگیرد، مثل همیشه لته با کارلمل دستساز محشرش را انتخاب کردم و گفتم کیک را خودت انتخاب کن. لبخند زد و خوشمزه ترین کیک را برایم انتخاب کرد با فیلینگ فندق. یک اپیزود از رادیو دیو را از castbox پِلِی کردم، به گمانم اپیزود پنجم بود، یک متن بلند بالا را دکلمه میکرد از یک شاعر آرژانتینی، نمیدانم نه بار گوش دادم یا ده بار، همان سه دقیقهی دکلمه را میگویم، خیلی متنش مناسب حالم بود، انگار همه کائنات در کنار هم قرار گرفتند تا حرفی بهم بزنند ...
پ ن:: روزگار غریبیاست نازنین
دیدن دوبارهات امروز چقدر چسبید :) اما حالا، غم چشمانت را چه کنم.
:: چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۶
- .
| |
.......................................................................................................................................
برچسب : نویسنده : light2shadow بازدید : 82